چشم که باز کردم، خودم را در خانوادهای دیدم با یکی دو جین بچه، پدرم را کمتر میدیدم، چون او یک زن با یکی دو جین بچه دیگر هم داشت. سهم ما از دیدن پدر، چند هفته یک بار بیشتر نبود. جرات نمیکردیم تو صورتاش نگاه کنیم، چون روی خوش نشان نمیداد، نه با ما حرف میزد و نه چندان از حال و روزمان خبر داشت، فقط به یک جواب سلام بسنده میکرد، گویی غریبهایم. سهم ما از محبت پدری یک هیچ بزرگ بود.
مادر بیچارهام برعکس او، زن مهربان و سخت کوشی بود، او جور پدر را در تامین هزینههامون میکشید، برای کارگری از این خانه به آن خانه میرفت و بقیه ساعاتاش را هم با خیاطی و قلاببافی پر میکرد تا بتواند زندگی ما را اداره کند.
هنوز پشت سیبیلم سبز نشده و ده سالم کامل نشده بود که اولین پک را به سیگار زدم، یادم میآید کلاس چهارم ابتدایی بودم. دو سال بعد یعنی در ۱۲ سالگی عرقخوری و مصرف بنگ را آغاز کردم و همین باعث شد که از مدرسه اخراج شوم، چراکه معتاد شده بودم. پیش از ورود به کلاس دوم راهنمایی توسط مدیر مدرسه به دلیل اعتیاد اخراج شدم و کلا با درس و مشق خداحافظی کردم.
برای پسر بچهای که معتاد و از مدرسه اخراج شده، چه راهی میماند؟ رویای پولدار شدن داشتم، مشغول کارگری شدم، کارم را توی یک کفاشی شروع کردم، ولی استادکارم دستمزدم را درست نمیداد. تازه ۱۵ سالم شده بود که برای اولینبار دست به دزدی زدم، و طلبم را از دخل مغازه کفاشی برداشتم. استادکارم متوجه شد و از کار اخراجام کرد. تا آن روز دزدی نکرده بودم ولی حالا تجربه این کار را هم داشتم و به آن ادامه دادم.
۱۸ ساله شده بودم که پدرم فوت کرد، مردن پدر اتفاق مهمی در زندگیام نبود، چون هیچ رابطه عاطفی باهاش نداشتم، به همین خاطر در مراسم تدفیناش هم شرکت نکردم، ولی آن روز اتفاقی افتاد که مسیر زندگیام را تغییر داد. مادرم آن روز در مراسم تدفین پدرم شرکت کرده بود ولی همسر دوم پدرم و بچههای او، به مادرم ناسزا گفته و او را کتک زده بودند، خبر را که شنیدم طاقت نیاوردم، با چوب و چماق به خانهشان رفتم و نامادری و برادران و خواهران ناتنیام را به باد کتک گرفتم، همین باعث شد تا آنها شکایت کنند و کارم به دادگاه و زندان کشید. این اولینبار بود که پام به زندان باز میشد. در زندان با افراد زیادی آشنا شدم و بعد از آزادی در رویایی پولدار شدن، ارتباطام را با آنها حفظ کردم و وارد خرید و فروش مواد مخدر صنعتی شدم.
دو بار در زندگی عاشق شدم، دفعه اول در ۲۱ سالگی عاشق دختری معتاد، به نام فتانه شدم، که نتیجه آن شیشهای شدن خودم شد. فتانه خانوادهای داشت جملگی معتاد، خود او نیز کریستال میزد، اسیر عشقاش شدم و پا به پای او کریستال میزدم. این دوستی یک سال بیشتر دوام نیاورد، چون اون روزی که ترک موتور پسر دیگری بود و تک چرخ میزد، تصادف کرد و مرد.
دفعه دوم زمانی بود که تازه از زندان آزاد شده بودم، دختر یکی از مشتریهای قدیمیام به نام نادیا که فقط ۱۵ سال داشت را دیدم که از یکی از خلافکارهای محل شیشه میخرید، غیرتی شدم و تصمیم گرفتم خودم شیشهاش را تامین کنم. البته عاشق معصومیت چشماناش هم شدم. نادیا البته بعدتر شد انگیزه اصلیام برای سرقت و خرید و فروش مواد مخدر، تا بتونم هزینههاشو تامین کنم.
***
این داستان سرگذشت جوانی است ۳۸ ساله که برای آخرین بار روز ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ به اتهام سرقت دستگیر و به زبان خود او (مصاحبه با روزنامه خراسان) روایت شده است. او کسی نیست جز مرتضی، مشهور به «مجید جیغی» ساکن مشهد با پنج پرونده سرقت و سابقه خرید و فروش و استعمال مواد مخدر. او پس از آخرین دستگیری به خبرنگار روزنامه خراسان، میگوید از کفاشی روز ۱۵۰ هزار تومان درآمد دارم ولی این کفاف هزینههایم را نمیدهد، بنابراین با کارهای خلاف، روزانه ۴۰۰-۵۰۰ هزارتومان دیگر در می آورم. فقط این را میدانم که آخر و عاقبت راه خلاف، نشستن روی همین صندلیای است که من الان نشستهام. وامانده از همه جا!
برگرفته از مصاحبه روزنامه خراسان با یک سارق حرفهای به نام «مجید جیغی» در مشهد.